باید از اینجا برویم. میزنیم به کوه و دشت، میدویم در گندمزارها و دیگر، کسی بوی غممان را حس نمیکند. دیگر همه فراموش میکنند که شام هرشبمان، عجز بود و خانه را صدای محزون شجریان برمیداشت. دیگر نیاز نیست که چشممان را بدوزیم به عکس گلدانها، و همچون مردهپرستها، زل بزنیم به دیوار روبهرو و به آخرین حرفِ رفتگانمان بیندیشیم.
بیا گام برداریم به سوی تپه سرسبزِ ناکجاآباد و برای گوسفندها نِی بزنیم. گوسفندها چه میدانند که ما گریختیم؟ میپندارند همیشه اینجا بودیم... و ما میتوانیم همانجا قلبهای زرد و صورتکهای لبخندبهلبمان را دفن کنیم و به روی خودمان نیاوریم که ماییم.
حتی... حتی میتوانیم خانهای متروک پیدا کنیم و روی دیوارش، بهجای علامه حسنزاده آملی، شعر سهراب را بچسبانیم.
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب...
دیگر صدای گریهی گربهها را نخواهیم شنید که دلمان بلرزد، دیگر در رویاهایمان، شریعتی را غمگین نمیبینیم، دیگر آنجا زمان، اینقدر خالی و زود نمیگذرد... آنجا فقط ماییم و گبههای رنگارنگ، سهتار و تنبورِ روی طاقچه، و دیوانِ حافظ قدیمیای که بوی خاک میدهد.
قیدوبندی نیست، سرّی نیست، حقارتی نیست، و ما آزاد میشویم.
بازدید : 1063
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 12:22